پنج) من به آقای دکتر رای ندادم!
من هیچ کدام از دو دور را به آقای دکتر رای ندادم.
شناسنامهام گم شده بود
چهار)احمدینژاد دست غلامعلی مجاهد را بوسید!!!
بعد از اعلام نهمین ریاست جمهوری آقای دکتر یک سفر به مشهد داشتم. همان موقع هم آقای دکتر، احتمالاً برای شکر گذاری مشهد رفتند. ساعت چهار برای زیارت حرم بودم. اطراف حرم بیشتر از حد معمول شلوغ بود. متوجه شدم که آقای دکتر برای زیارت آمدند.
از سمت صحن انقلاب به طرف ضریح نرده کشیده بودند و یه قسمت کوچک از ضریح خالی شده بود که آقای دکتر بیایند زیارت کنند و بروند. مردم دور نرده ها جمع شده بودند تا اینکه آقای احمدی نژاد آمندو بعد از سلام و صلوات مردم رفتند همان قسمت ضریح که خالی شده بود. یک مقدار که گذشت اطراف نرده ها خلوت تر شد.
با خودم حساب میکردم که آقای احمدی نژاد که برود آن قسمت برای زیارت خلوت میشود. چسبیدم به نرده ها که وقتی آقای دکتر رفتند جزو اولین نفرهایی باشم که به آن قسمت داخل میشود.
طبق معمول همیشه محافظ ها مسئله را خیلی جدی گرفته بودند. حتی داخل حرم که ورود یک دوربین عکاسی ساده هم ممنوع است.با خودم فکر میکردم آقای احمدینژاد که دم از بین مردم بودن و مردمی بودن و این جور حرفها میزد پس این محافظ بازی ها چیست. همین هارا با خودم میگفتم که یکی از محافظ های آقای دکتر آمد جلو و به یکی از خدام گفت که (آقای دکتر میگه بزار بیست نفر بیان تو برای زیارت)تاکید میکنم با خودم میگفتم و تاکید میکنم چه حرف مزخرفی با خودم میگفتم.
من اولین نفری بودم که رفتم تو و جای شما خالی یک پای ضریح بوسی اساسی و یک زیارت خلوت خلوت. بعد از زیارت یک کناری ایستادم که وقتی زیارت آقای دکتر زیارت تمام شد برویم و یک ابراز ارادتی بکنیم. با خودم میگفتم دستش را نمیبوسم چون معمولا دست علما را میبوسند. با خودم حساب کردم که شانه اش را میبوسم و نهایت نهایتش رو بوسی میکنم .
زیارتشان که تمام شد به سمت من میآمدند و من به سمتشان میرفتم که نمیدانم چی شد یک هو سیل ملت ریختند طرفمان و آن یکی پرید روی دکتر و این یکی شوت شد اندر هوا و محافظ ها جوش آوردند و من چیزی نفهمیدم جز اینکه دکتر دستش را بلند کرد و من دستش را گرفتم و آقای دکتر دستم را بوسید و ... آقای دکتر دستم را بوسید؟!!. آقای دکتر دستم را بوسید. آقای دکتر احمدینژاد چرا دستم را بوسید؟ من آقای دکتر را نبوسیدم. آقای دکتر دست من را بوسید.
چه فکر های مزخرفی میکردم. با خودم میگفتم نهایتاً رویش را میبوسم. واقعا آقای دکتر دستم را بوسید؟ واقعا آقای دکتر دستم را بوسید. چرا باید دستم را میبوسید. واقا دستم را بوسید. بوسید. چرا؟
آنجا نه دوربینی بود و نه اصلا کسی درست و حسابی متوجه میشد. چرا دست من را بوسید.؟
سه) فکر نکن خیلی مفیدی. تق. (صدای پس کلهای)
شب چهار شنبهی دور دوم تبلیغات قرار شد با دوستان برویم جمکران و آنجا که سه شنبه شبها خیلی شلوغ است تبلیغ کنیم. آن روز صبح روزنامهی کیهان چند تیتر به نقل از آقای دکتر در جمع نمایندگان مجلس کار کرده بود که از مشهور ترینشان (پول نفت باید سر سفره های مردم برود) بود.
از همان تیتر ها چند پرینت A0گرفتیم( پرینت A0همقوارهی خودم میشود تقریباً) یه تعداد زیاد هم از همان تیترها با قطع کوچک و رفتیم جمکران. یکی از A0هارو به یه نئوپان هم اندازهی خودش چسبوندم و جلوی یکی از درهای ورودی شروع به تبلیغ کردم (بخوانید داد و بیداد). عینهو روزنامه فروشهای زمان انقلاب که توی فیلمها میبینیم. پوووول نفت سر سفرههاااااااااای مردم. قرار شد بچههای ستاد دو ساعت بعد بیاند ببرندم.
دو ساعت رفت و شد چهار ساعت و شد شش ساعت و از کسی خبری نشد.اینکه اون شب تا صبح با کلی آدم از کلی جاهای ایران بحث کردم کلی ها قانع شدن و کلی ها نه.از شیرین ترین خاطرات اون دوران این بود که خیلی ها آقای دکتر رو نمیشناختند و بعد از شناخت شدید خاطر خواه میشدند. یکی از تبلیغاتی (همان داد و بیدادی) که میکردم این بود . ((بدو بدو بیا آقای دکتر رو بشنااااااااااس نشناسی از دستت رفتهههههه آآآی بدو دو ))
اون شب تک و تنها کلی تبلیغ کردم (لازم به تذکر نیست همان داد و بیداد) تا بعد از نماز صبح که کلی نفسم باد کرده بود . یه دمت گرم مشتیی به خودم گفتم و اینکه تو دیگه کی هستی. اون شب سیتا تک تومانی بیشتر همراهم نبود. آره همون سیتا تک تومانی که اگر بدهی آدامس هم بهت نمیدهند. ولی این ها مهم نبود. مهم این بود که هدف مقدس است (آثار همان هوای نفس)
بعد از نماز صبح پنج دقیقه . فقط پنج دقیقه خوابیدم و چشمتان صبح روز چهار شنبهی دور دوم تبلیغات من را نبیند که بد روزی بود آقااا بد. رویم به دیوار گلاب به رویتان اسهالی گرفته شدم به معنای واقعی کلمه عجیییب. نمی دانم چجور خودم را رساندم دستشویی مججدد گلاب به رویتان و ... .... .... .. ... ..... .. .. .... .. ... .. ....(نمیخواهم قوهی سامعهتان به صدا های نا هنجارمشوش شود)(از اینجا به بعد خاطره یک خط در میان یادم است). معده که خالی شد رفتم طرف ایستگاه اوتوبوس و روی نیمکت ایستگاه یا خوابیدم یا بیهوش شدم ولی هرچیبود ولو شدم. یادم است یک آقا پسری بیدارم کرد که اوتوبوس آمده است.
پموقع یاده شدن سی تومن به راننده دادم. لابد قیافهام را که دیده بود رویش نشده بود چیزی بگوید. دوستان قمی میدانند از هلال احمر تا نیروگاه چقدر راه است. برای دوستان غیر قمی بگویند که شبه مجزه است از آنجا تا نیروگاه پیاده رفتن آن هم با آن حال من. واقعاً از آن مسیر هیچ چیز یادم نیست. فقط یادم است که روی تخت خوابم ولو شدم م و صورت مادرم را که لابد دنبال آثار آن همه جوجه کباب و چلو کباب و اینها میگشت.(رجوع شود به کشکی کشی... )
وقتی بیدار شدم لباس پوشیدم که بروم برای تبلیغ. چهارشنبه بودو روز آخر تبلیغات نباید وقت را از دست میدادم. ولی ای دل قافل که دو روز کامل را خواب بودم یا بیهوش. طوری که هنوز نمیدانم نمازهایش را خواندم یا نه. جمعه بود و روز انتخابات.
دو) کشکی کشکی وارد اتاق فکر ستاد مرکزی احمدی نژاد شدم.
شروع دور دوم را دیگر پایهی ستاد احمدی نژاد بودم. صبح تا شب و شب تا صبح. خدا ببخشید دروغهایی که به مادرم میگفتیم که ((اوووووووه نمیدانی اینجا چه خبر است. غذا همش جوجه کباب و چلو کباب و شربت و شیرینی و بخور بخوریست اساسی)) ولی چه فایده آخرش که فهمید. رجوع شود به سه.
ستاد مرکزی دکتر یک خانهی اجاره ای قدیمی بود. یک اتاقی بود که روی هر کسی باز نمیشد. اسمش را گذاشته بودند اتاق فکر. معمولا مسئولان ستاد آنجا مینشستند.
به طور کاملاً کشکی و به عنوان تایپیست وارد اتاق فکر ستاد مرکزی احمدینژاد شدم. بدون اینکه کسی بشناسدم. بدون اینکه اصل و نسبم را بدانند و اینکه از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود. یکی از اون اتاق اومد بیرون و داد کشید تایپیست کسی هست. من هم داد کشدم من تایپیستم. اونهم داد کشید بیا اینجا. من هم داد کشیدم باشه
به همین کشککی وارد اتاق فکر ستاد مرکزی احمدی نژاد شدم و از تایپ نامهها برای ستاد مرکزی تهران بگیرید تا آپدیت سایت و رایت سیدی و حتی بعضاً طراحی پوستر انجام دادم.
این کشی کشی ها آنقدر ادامه داشت تا اینکه یکی از اعضای اصلی اتاق فکر شدم. کاملا کشکی . بدون اینکه کسی من را بشناسد. بدون اینکه بدانند از کجا آمدهام آمدنم بهرچه بود.
اصلا کسی به فکر شناسایی اصل و نسب کسی نبود. اینکه شغل بابایش چیست و اینکه اصلاً شاید فلانی جاسوس باشد و بهمانی نفوذی هیچ اهمیتی نداشت.
تبلیغات ستاد احمدی نژاد با ماژیک نوشته های روی کاغذ شروع شد. این داستان و افسانه و مظلوم نمایی نیست. یکی از اون ماژیک نوشته های بزرگ که تا آخر هم روی دیوار اتاق فکر، تو چشم میزد
((هدف مقدس است))بود. و واقعاً تمام کار های ستاد حول همین یک جمله میچرخید. مهم نبود کی از کجا اومده یا اصلا چرا اومده و ... . مهم این بود که هدف مقدس است . همین.
یک) شب آخر تبلیغات دور اول
به دو دلیل خیلی دیر تبلیغات را شروع کردم. یکی امتحانات و دیگر اینکه منع شده بودم(منع قانونی و شرعی).
اولین شبی که تبلیغات را شروع کردم، شب آخر تبلیغات دور اول بود. همان شبیکه نزدیک بود یک دعوای مفصل با ستاد معین راه بیفتد آنهم از زیر سرمن.
همانشبی که خیابان صفائیهی قم مرز بندی شده بود. محوطهی تبلیغات هر ستاد چند ده متری دور ورش بود و احمدینژاد که در صفائیه ستاد نداشت؛ پس همهی صفائیه برای احمدینژاد.
همانشبی که یادش بخیر یک زانتیا این خیابان را هی رفت و دوباره رفت و سه باره رفت و... . همان زانتیایی که حسین (نوهی آقای مصباح) در صندوق عقبش نشسته بود و عکس احمدی نژاد دستش گرفته بود.
همان شبی که بایک پژو احمدینژادی و چهار نفر آدم کل قم را گشتیم و پوستر چسباندیم و بروشور پخش کردیم و... .
همان چهار نفر آدمی که سر نترس داشتیم و انداختیم دنبال تیوتای آقا سید علی. همان آقا سید هلیی که خیلی بیسر و صدا آمده بود جمکران. شاید برای موفقیت احمدی نژاد دعا کند. شااااااید. یادش بخیر صورت خندان آقا.
یادش بخیر کتکی که از نیروی انتظامیقهرمان خوردیم. ما چه حقی داشتیم که ساعت هشت صبح عکس های قالیبافی که روی عکسهای احمدی نژاد چسبانده شده اند را بکنیم. حتی اگر عکس ها را جلوی چشمان خودمان روی عکسهای احمدی نژاد چسبانده باشند.
پن یک)به طول پنج شب . پنج خاطره از طول تبلیغات را در پنج پست مینویسم . چون واقعا در یک یادداشت نمیگنجد یک عمر تجربه.
پن دو) دعوت شده های من = ستاره دریای * حزب اللهی!! * ...ناتانائیل * طلبه ای از نسل سوم * شیعه مذهب برتر * فصل انتظار * صدای سکوت * شهریوری 62