سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سه) فکر نکن خیلی مفیدی‌. تق. (صدای پس کله‌ای)

شب چهار شنبه‌ی دور دوم تبلیغات قرار شد با دوستان برویم جمکران و آنجا که سه شنبه شب‌ها خیلی شلوغ است تبلیغ کنیم. آن روز صبح روزنامه‌ی کیهان چند تیتر به نقل از آقای دکتر در جمع نمایندگان مجلس کار کرده بود که از مشهور ترینشان (پول نفت باید سر سفره های مردم برود) بود.

از همان تیتر ها چند پرینت A0گرفتیم‌( پرینت A0هم‌قواره‌ی خودم می‌شود تقریباً) یه تعداد زیاد هم از همان تیتر‌ها با قطع کوچک و رفتیم جمکران. یکی از A0هارو به یه نئوپان هم اندازه‌ی خودش چسبوندم و جلوی یکی از درهای ورودی شروع به تبلیغ کردم (بخوانید داد و بیداد). عین‌هو روزنامه فروش‌های زمان انقلاب که توی فیلم‌ها می‌بینیم. پوووول  نفت سر سفره‌هاااااااااای مردم. قرار شد بچه‌های ستاد دو ساعت بعد بیاند ببرندم.

دو ساعت رفت و شد چهار ساعت و شد شش ساعت و از کسی خبری نشد.اینکه اون شب تا صبح با کلی آدم از کلی جاهای ایران بحث کردم کلی ها قانع شدن و کلی ها نه.از شیرین ترین خاطرات اون دوران این بود که خیلی ها آقای دکتر رو نمی‌شناختند و بعد از شناخت شدید خاطر خواه می‌شدند. یکی از تبلیغاتی (همان داد و بی‌دادی) که می‌کردم این بود . ((بدو بدو بیا آقای دکتر رو بشنااااااااااس  نشناسی از دستت رفته‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه آآآی بدو دو ))
 
اون شب تک و تنها کلی تبلیغ کردم (لازم به تذکر نیست همان داد و بی‌داد) تا بعد از نماز صبح که کلی نفسم باد کرده بود . یه دمت گرم مشتیی به خودم گفتم و این‌که تو دیگه کی هستی. اون شب سی‌تا تک تومانی بیشتر همراهم نبود. آره همون سی‌تا تک تومانی که اگر بدهی آدامس هم بهت نمی‌دهند. ولی این ها مهم نبود. مهم این بود که هدف مقدس است (آثار همان هوای نفس)

بعد از نماز صبح پنج دقیقه . فقط پنج دقیقه خوابیدم و چشمتان صبح روز چهار شنبه‌ی دور دوم تبلیغات من را نبیند که بد روزی بود آقااا  بد. رویم به دیوار گلاب به رویتان اسهالی گرفته شدم به معنای واقعی کلمه عجیییب. نمی دانم چجور خودم را رساندم دستشویی مججدد گلاب به رویتان و ... .... .... .. ... ..... .. .. .... .. ... .. ....(نمی‌خواهم قوه‌ی سامعه‌تان به صدا های نا هنجارمشوش شود)(از اینجا به بعد خاطره یک خط در میان یادم است). معده که خالی شد رفتم طرف ایستگاه اوتوبوس و روی نیمکت ایستگاه یا خوابیدم یا بی‌هوش شدم ولی هرچی‌بود ولو شدم. یادم است یک آقا پسری بیدارم کرد که اوتوبوس آمده است.

پموقع یاده شدن سی تومن به راننده دادم. لابد قیافه‌ام را که دیده بود رویش نشده بود چیزی بگوید. دوستان قمی می‌دانند از هلال احمر تا نیروگاه چقدر راه است. برای دوستان غیر قمی بگویند که شبه مجزه است از آنجا تا نیروگاه پیاده رفتن آن هم با آن حال من. واقعاً از آن مسیر هیچ چیز یادم نیست. فقط یادم است که روی تخت خوابم ولو شدم م و صورت مادرم را که لابد دنبال آثار آن همه جوجه کباب و چلو کباب و این‌ها می‌گشت.(رجوع شود به کشکی کشی... )
وقتی بیدار شدم لباس پوشیدم که بروم برای تبلیغ. چهار‌شنبه بودو روز آخر تبلیغات نباید وقت را از دست می‌دادم. ولی ای دل قافل که دو روز کامل را خواب بودم یا بی‌هوش. طوری که هنوز نمی‌دانم نماز‌هایش را خواندم یا نه. جمعه بود و روز انتخابات.


علی ::: سه شنبه 86/4/5::: ساعت 12:0 صبح

 نظرات دیگران: نظر



 
Yahoo mail