وقتی پرپر میزنید که عشقتان پرپر نشود زجر را میفهمم ولی ذوق را نه. توی کیف لای کاعذ ها و نامه ها و بین جزوههای فلسفهی خلقت دنبال قطرهی خون میگردید که نشانم دهید که چه؟
لا اقل جلوی چشمان من ذوقزده نباشید از این زجر که بد زجر کش میشوم از این ذوقزدگی.
عشق را نمیفهمم؛ اینرا میفهمید؟ حتی نمیتوانم فیلم همدردی و احساس درکت میکنم را بازی کنم. عشق را نمیفهمم. از عشق میترسم. این قدر بال بال نزنید جلوی چشم من. من که میدانم اگر دست خودتان بود قطرهی خون را قاب میگرفتید تا قشنگ ببینمش. زحمت نکشید. من عشق را نمیفهمم.
نظرات دیگران:
نظر