چقدر دوست داشتم مثل بچگیامون خم بشم و لای پاهای جمعیت دونه دونه نقل جم کنم . چقدر دوست داشتم مشتای پر از نقلم رو به دوستام نشون بدم و پز بدم که من بیشتر از همه نقل جمع کردم . چه لباسای قشنگی پوشیده بودی ها . سفید سفید . . خوش به حالت شب عروسی حاجی هم شدی ها اا . پدرت وقتی فهمید حاج آقای نجمی یه طواف به نیابتت رفته خیلی خوشحال شد . حتی گفت این قشنگ ترین خبر زندگیم بود . حسن جان بی خود نبود که اون همه خنده رو و خوش اخلاق بودی . ان القصن ان لم یشابه اصله حطبوا . پدرت خیلی خوشحال بود . حتی وقتی نزدیک خونهی بختت میشدی بلند بلند میگفت پسرم خوش اومدی؛ پسر رشیدم خوش اومدی .آخرش هم فرستادیمت خونهی بخت ؛ چه خونهی قشنگی بود ؛ ساده ی ساده .
راستی بگو ببینم شب اولی کیا اومدن دیدنت . میدونم که منکر و نکیر نمی تونستن نور صورت قشنگت رو تحمل کنن . بالاخره اون همه نماز شب این جور جاها بدرد می خوره دیگه . زیاد ازیتت نکردن .یه چند تا سوال که جواباشون رو از بر بودی . بعد از اونا اول از همه آقات حسین اومد دیدنت . وای که چه خوش گذشت . نه ؟ حسن جان خونه بختت خیلی قشنگ بود . شب اولی خیلی خوش گذشت . نه ؟.
نظرات دیگران:
نظر