• وبلاگ : دل گويه هاي يك مجاهد
  • يادداشت : شب دوست داشتني
  • نظرات : 2 خصوصي ، 17 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     

    به قول معروف جالب بود.

    جمع شدن ديشب‏مان خيلي لذت‏بخش بود. خيلي.

    البته من شايد چند وقتي است كه نمي‏توانم خوب لذت ببرم؛ از همه چيزهايي كه لذت‏بخش‏اند.

    ديشب همين كه آن‏جا بودم و بابابزرگ هم بود و بقيه هم بودند، كلي برايم آرامش مي‏آورد؛ چيزي كه نيازمند آنم. آرامش...

    نمي‏دانم چه مي‏گويم.

    خيلي وقت است كامنت نوشتنم هم به هم ريخته است. به جاي اين‏كه درباره متن حرف بزنم؛ درباره خودم حرف مي‏زنم...

    بگذريم...

    ساعات خوبي بود.

    ديشب وجود هر كدام از دوستان نعمتي بود برايم.

    شادي و انرژي حامداحسان‏بخش هميشه برايم انگيزه‏بخش بوه است. انگيزه‏اي براي اميد بيش‏تر به زندگي.

    سكوت و آرامش مهدي بهرامي -مخصوصا وقتي كنارم نشسته باشد- خوشايندترين حسي است كه دارم. حرف‏هايي براي نزدن و چشماني براي سكوت...

    مستي و سرخوشي حامد آقاجاني هم كه هميشه مرا از لاك تنهايي و سكوتم بيرون مي‏كشد. كاش من هم به راحتي او مي‏توانستم سرخوش شوم.

    علي مجاهد هم كه هميشه سرشار از هيجان است. اين هم نوع ديگري مستي و سرخوشي است. هميشه در اين فكرم كه چه سبك‏بال است.

    مظاهر. عصباني نمي‏شود. سرشار است از صبر و حوصله. البته بعضي وقت‏ها همين صبر زيادش به هم مي‏ريزدم؛ اما هميشه به آرامش و حوصله‏اش غبطه مي‏خورم. چيزي كه خيلي نيازمند آنم. خيلي.

    و اما بابابزرگ كه همه اين‏هايي كه گفتم را در خود جمع كرده است. بعضي وقت‏ها آن‏چنان شاد است كه گويي در زندگي شخصي‏ و كاري‏اش هيچ مشكلي ندارد و همه چيز حل است. بعضي وقت‏ها آن‏چنان با سكوتش حرف مي‏زند كه گويي نيازي به حرف زدن نيست و همه چيز حتا بدون حرف زدن هم انتقال مي‏يابد. بعضي وقت‏ها هم همچون حامد آن‏چنان سرشار سرخوشي است كه با تمام وجود حسادت مي‏كنم به لحظه‏هايش.

    بگذريم...

    غبطه‏هايم را هم گفتم.

    كاش مي‏شد بيش‏تر حرف مي‏زدم.

    به قول معروف جالب بود.

    جمع شدن ديشب‏مان خيلي لذت‏بخش بود. خيلي.

    البته من شايد چند وقتي است كه نمي‏توانم خوب لذت ببرم؛ از همه چيزهايي كه لذت‏بخش‏اند.

    ديشب همين كه آن‏جا بودم و بابابزرگ هم بود و بقيه هم بودند، كلي برايم آرامش مي‏آورد؛ چيزي كه نيازمند آنم. آرامش...

    نمي‏دانم چه مي‏گويم.

    خيلي وقت است كه كامنت نوشتنم هم به هم ريخته است. به جاي اين‏كه درباره متن حرف بزنم؛ درباره خودم حرف مي‏زنم...

    بگذريم...

    ساعات خوبي بود.

    باز هم مي‏خواستم حرف بزنم اما گور باباي حرف زدن!

     <      1   2